۱۳۹۴ آذر ۷, شنبه

اتاق

اتاقم بوی مرگ گرفته هر چند روز با لاشه جدیدی از حشرات روبرو میشوم که در اتاق جان داده اند هفته پیش عنکبوت و چند پشه،امروز یک زنبورعسل و دو پشه شاید به من یادآور میشوند که این اتاق جای زندگی کردن نیست تو چطور زنده ای؟پاسخی جز من همانند شما مرده ام فقط منتظر قبر خالی هستم که مرا دفن کنند.

۱۳۹۴ آبان ۲۷, چهارشنبه

مکتوب

گاهی پریدن را به ذهن بپروران بی آنکه نگاهت به ارتفاع باشد،خشک باش خالی سیقلی باش لیز پوچ باش تهی ولی دوست بدار بی تنفس ببوس همانند قلبی در ثانیه از دور دوست بدار!،اما دوست بدار بی عشق زمین می خشکد،پلک هایت را روبروی شب بگیر چه می بینی؟به اصوات خالی که زمین از آن بی بهره است بی اندیش خون چکه چکه از گوش؟صدای مردم بی لبخندی ست که عشق را بر روی در توالت های گورستانِ مه آلود نوشته اند.
بازآی نمیخواهی؟تو محکوم به شنیدنِ صدای خودی نمی خواهی؟
خود را مکتوبی تصویر کن،که به شهری تازه تسخیر شده به دست شیطان فتاده است،نهست کنی؟نه نمی توانی،در خود گم گشته ای،تو چهار میخ به دیوار سنگیه قدیمی آویزانی،جامه ات از آب دهانِ مردم بی لبخند زرد است چه می کنی؟از که مدد می جویی؟اینان عشق را در فاضلاب ریخته اند صدای سیفون را می شنوی؟ تو تنها تنها مکتوبی چه می کنی؟از که مدد می خواهی؟

۱۳۹۴ آبان ۲۵, دوشنبه

روتین

گاهی از خودم حالم بهم میخوره از اینکه حس میکنم میدونم به انزجار میرسم خودمو فحش میدم گاهی تز میدم از اینکه تز میدم حالم بهم میخوره دلم میخواد همه چیزو بشورم بذارم کنار بیشتر وقتا حس بیهودگی می کنم میشنوی دکتر؟
آره
به همه چیز چنگ زدم به مذهب به زیر شاخه هاش چنگ زدم عرفان،انواعشون منو ارضا نمی کنن حرفهام پیش خودت میمونه دکتر؟
آره ادامه بده
از خدایی که میگن هستش ولی انگار نیستش حالم بهم میخوره از چپ راست ها حالم بهم میخوره ولی جاکشا منو تو دسته بندی ها چپ صدا میکنن از اینکه تو دسته بندی هاشون باشم حالم بهم میخوره دکتر درسته میگن انسان موجودی اجتماعیه؟
درسته منظور؟
پس چرا من خودمو اجتماعی نمی بینم؟چرا نمی تونم دل ببندم عاشق شم؟مرگم چیه؟یعنی اجتماعی نیستم؟دکتر من از خانوما حالم بهم میخوره از صداشون حرفهاشون نیازهاشون منکر این نمیشم که به سکس نیاز دارم ولی وقتی قراره خو بگیرم این خو گرفتن حال منو بد میکنه حس اسیری بهم میده انگار خرخرمو گرفتن من به واژه ازدواج فوبیا پیدا کردم از اینکه با موجودی دیگه یجا باشم تا زمانی که نمیدونم کی!حالم بهم میخوره از اینکه باید قرارداد ببندم حالم بهم میخوره از جنگ سیاست مذهب از ایدئولوژی ها حالم بهم میخوره از اینکه خون کسی رو ببینم که بیخود رو زمین ریخته از اینکه حیوونی بی جهت بمیره یا درختی بی منطق قطع بشه به انزجار میرسم بنظرت من به قرص به مراقبت به بستری شدن احتیاج دارم؟اگه راهی رو میشناسی که بهم بگی بتونم مثل بقیه زندگی کنم تا تموم شه بهم بگو ازاش استقبال میکنم چطور میشه شاد بود؟میگن باید شادی رو بوجود بیاری یه سوال چرا باید شاد باشم؟که احساس تنهایی یا تهی بودن نکنم؟میشنوی دکتر؟
آره میخوای ادامه بدی؟
نمیدونم کافیه؟
خودت چی حس میکنی؟
هنوز وقت دارم؟
وقت؟بهش اهمیت میدی؟
آره میگن مهمه بعضی واسشون مهمه چرا واسشون مهمه؟
خودت چی فکر میکنی؟
من؟من فکر میکنم چون امید دارن واسشون مهمه اینکه میدونن اگه تلفش کنن شاید دیگه برنگرده.
واسه تو مهمه؟
واسه من؟نه پابند زمان نیستم از وقتی فهمیدم ته همه چیز مرگِ نه زیاد پیگیرش نیستم فکر می کنی اگه جای دیگه دنیا میومدم باز همین افکار سراغم میومد؟
نمیشه به قطع گفت شرایط امروزمون ریشه در گذشته ما داره به چیزهایی که در کودکی واسمون اتفاق افتاده از کودکیت بگو چطور بود؟
تو یک کلام منزوی بودم فقط تخیل کردم بعد که بزرگتر شدم خیلی خوندمو حس میکنم امروز منزوی تر از گذشته هستم اینکه حس نیاز به کسی ندارم منت نمی کشم حاضرم از گرسنگی یا تشنگی بمیرم ولی واسش التماس نکنم همیشه بخودم گفتم چیزی که با منت بدست بیاد ارزش ۲شاهی نداره از آدمهایی که به چشم ترحم بهم نگاه کنن در یک آن متنفر میشم و رابطمو باهاشون قطع میکنم و دیگه بهشون بر نمی گردم راستی یکی بود خوب بود یعنی بود الان دیگه نیست خودم گند زدم فک کردم مثل بقیه است بعد که فهمیدم خوبه کار از کار گذشته بود اون از من متنفر شده بود باورت میشه دکتر؟
کی بود یه ده دقیقه دیگه وقت داری
وقت؟اها همونی که مهمه،آره می گفتم الان نیست دیگه از هم دور بودیم گفت یکی رو میخوام نزدیکم باشه باهاش رو در رو صحبت کنم منم ازاش دور بودم بعد رفتارمم باهاش خوب نبود گربه ای برخورد کردم ۴روز یه بار رفتم سراغش بعد مثل گاو نه سلامی نه احوال پرسی رفتم حرفایی که تو سرم سنگینی می کرد یا واسم سوال شده بودو ازاش پرسیدم بعد باز مثل گاو بدون خدافظی چیزی رهاش کردم الان بهش فکر میکنم می بینم چقدر منزجر کننده بودم واسش آدم خوبیه زبون بفهمه ولی دیگه نیستش مهم نی چند بارم سعی کردم دلشو بدست بیارم ولی به گذشته شومی که پشت سر گذاشته بودم نگاه می کرد هیچ جوره نمی تونست منو ببخشه بهش حق میدم تمومم؟
آره داره ۵ میشه برو سعی کن کمتر فکر کنی خودتو مشغول کن هرجا دیدی خیلی سخت شد یا به انزجار رسیدی از این قرص که مینویسم بخور خوب میشی ولی موقتِ.
باشه مرسی فهموندی آنرمالم حداحقل واقعیتِ،باید هضمش کنم... .

۱۳۹۴ آبان ۱۵, جمعه

«قسم»


به آن زمان که خورشید خاموش میشود*و زمین را در خود می بلعد*دیگر انسان گناهی مرتکب نخواهد شد*سنگسار برای آغوش،قتل برای ارضا شدن ذهن،کشتار برای قدرت،مرز برای جنگیدن نخواهد بود*زمین از کثافت انسانها تهی خواهد شد*فرشتگان جانی دوباره خواهند گرفت*در مرگِ ستاره سوزان «خورشید»اشیایی گرانبها نهفته است*خاموش خواهد شد*در سیاره ای جدید زندگی ادامه خواهد داشت*رسالت ما همین است.

۱۳۹۴ آبان ۶, چهارشنبه

گروهها

ایرانیا بشدت روی اسلام حساس شدن جامعه تقریبن سه دسته شده بعضی تا اسم اسلام میاد شروع به فحاشی میکنن که اینا به پدر مادرت تجاوز کردن کتابو تو حلقت فرو کردن بعضی نرم ترن عقاید سطحی دارن و توی نوشته هاشون خدا واسشون موجودی هستش که باهاش دردو دل میکنن و گزینه آخر بنظرم فریب خوردگان هستن کسانی که ازاشون استفاده ابزاری میشه واسه منافع مذهب.
خودمو تو این ۳کتگوری نمی بینم چون دسته بندی واسم بی معنی شده نمیخوام یا بهتره بگم نمیتونم جز گروهها باشم من به یه طرف پرت شدم ولی میدونم تنها نیستم و نمیخوامم کسایی که مثل خودم هستن رو بشناسم.

۱۳۹۴ آبان ۳, یکشنبه

خواب

من خواب دیده ام خوابی زشت بشدت زشت کریح کثیف که در خیال هیچ انسانی نمی گنجد خواب دیده ام در خانه ای پوشالی به روی صندلی چوبی نشسته ام در اطرافم پنجره هایی ست که نور خورشید را به داخل خانه راهنمایی می کنند، صدای جوشکاری می آید کوچک ترین پنجره با تخته فلزی پوشانده میشود و جوشکار به جوش دادن پنجره خانه ام مشغول میشود با خود می اندیشم من هنوز ۴پنجره بزرگتر دارم از صندلیم تکان نمیخورم دلیلش را نمیدانم! چرا به بستن پنجره معترض نمیشوم؟سیگاری آتش میکنم کهنه کتابی بر میدارم به سمت بزرگترین پنجره کتاب را به دست می گیرم و مشغول مطالعه میشوم سیگار به نیمه رسیده که جوشکار به بستن پنجره دوم روی می آورد!
خواب دیده ام خوابی کثیف بشدت کثیف،کریح که در تخیل هیچ انسانی نمی گنجد،پنجره دوم به خوبی جوشکاری شده نیمی از کتاب ۷۰صفحه ای را خوانده ام جوشکار به پنجره سوم و چهارم حمله می کند فضای اتاق سنگین شده نفس کشیدن سخت،دود سیگار در اتاق مبحوس روزنه آخر،باید بیدار شوم باید فریاد بکشم باید گریه کنم نه نه نه من گریه نمی کنم باید برخیزم باید اعتراض کنم آه زمین رو به سردی میرود صدای جابجایی پله به گوش میرسد آیا جوشکار برای بستن پنجره آخر کمر بسته!؟
عرق کرده ام تمام لباسم خیس است داد کشیده ام؟نمیدانم از خواب پریده ام؟نمیدانم دستانم می لرزد پاهایم سست شده به سمت پنجره میدوم پنجره را باز میکنم نفسی عمیق میکشم که ریه هایم را پر کند فریاد میکشم و فریاد میکشم.
من خوب میشوم من نرم میشوم من رام میشوم آرام میشوم سرطان بگیرو بمیر... .

۱۳۹۴ آبان ۱, جمعه

گاهگاهی

گاهگاهی باید نوشت:
از خاطراتی که در حال فروپاشی اند،از خاطرات کبود که رنگشان به دست تاریخ از دست داده اند از عبور نوشت از جاده یخ زده از دوچرخه ای کرایه شده به دست مهاجری عرب که برای حفظ جانش راهی کوهستانی غریب شده است.
گاهگاهی باید نوشت تا خط نمیرد تا انسان بِــمــانَــد.

۱۳۹۴ مهر ۲۸, سه‌شنبه

عنان از کف داده و رفته

عنان از کف داده و رفته
تهی دستی،زبان بسته
سرش پایین دلش رفته
زمین از تنهاییش خسته
گنجی از فرط بی مایی،عنان از کف داده و رفته سنخگویی زبان بسته سرت پایین دلت رفته زمین از تنهاییت خسته زبان بگشای لب تا لب زمین خیس است لامصب.

۱۳۹۴ مهر ۲۲, چهارشنبه

چرا باید نوشت؟

هیچکس نمیدونه چرا باید نوشت شاید تنها راه رهایی از افکاره شاید ذهن دیگه جایی برای انبار کردن احساساتش نداره و ازات میخواد که همه رو بریزی بیرون ولی میدونم خاطرات رو نوشتن خلاصه در امروز ما نیست از زمان غار نشینی وجود داشته از وقتی مردم هنوز خطی برای نوشتن نداشتن اونا هم یجور از افکارشون که توی سرشون لول میخورده خلاص میشدن روی دیوار نقاشیش می کردن راستی کسی این نوشته رو روزی میخونه؟روزی که من دیگه وجود ندارم؟منظورم هزار سال یا دوهزار سال دیگه است شایدم نه شاید همه نت از بین بره و فقط این یه نوشته بمونه که اونا چاپش کنن یا رو یه لوح نوری قرارش بدن توی موزه و به بچه های دوهزار سال دیگه نشونش بدن و بگن ببینید این فرد که اینو نوشته یه پارسی زبان بوده دوهزار سال پیش چندصد زبان وجود داشته که ۱۰۰میلیون نفر به این زبان سخن می گفتن ولی امروز دیگه وجود نداره و فقط خط و زبان ما باقی مونده و اونها با دقت به این چرتو پرتهایی که من نوشتم خیره میشن و میگن اوه چه باحال و بعد میرن سر یه چیز قدیمی دیگه کی میدونه دوهزار سال دیگه قراره چه اتفاقی بیوفته ما تیری در تاریکی میندازیم و به بچه های ۲هزار سال دیگه پیامی رو میرسونیم اگه اینو خوندید بدونید در دوران من زندگی خیلی سخت بود ما تازه دویست سال بودش که شروع کرده بودیم به تفکر و باهاش میلیونها انسان رو توی جنگ های جهانی از بین برده بودیم اگه این نوشته رو می خونید مرزها رو بردارید و در کنار هم زندگی کنید.

۱۳۹۴ مهر ۱۲, یکشنبه

دو راهی

گاهی احساس میکنم باید این زندگی رو تموم کنم چون یکی مثل منو اینجا نمیخوان من واسه این جامعه مفید نیستم یعنی اونجوری که میخوام نمی تونم باشم این حرف کسشعره که آدم تو محدودیت ها ستاره میشه فقط ۵درصد ستاره میشن بقیه می گندنو خراب میشن خیلی سعی کردم از ایران برم یه کشوری مثل انگلیس یا سوئد یه جا که واسه افکارم از کار بیرونم نکنن یا تشرنزن که تو از ما نیستی من اروپاییا رو بهتر میفهمم تو اسمشو بذار کسی که مورد تهاجم فرهنگی قراره گرفته درسته درست حدس زدی بقول معروف جاج می تو نمیخوای تفکر کنی چون قضاوت کردن آسونتره منم جای تو بودم می فهممت منم پا به پای تو واسه خرافاتی که یه عمر تو سرم کردن گریه کردم حتا با خطبه های ۷۷ گریه کردم خر بودم میدونم گول خوردم میدونم می پرسی چرا انقدر دیر فهمیدی؟من معلم نداشتم من کسی رو نداشتم خودم خوندم خوندم خوندم تا امروز اینجام بارها پوست انداختم تا امروز اینجام تو میتونی قضاوتم کنی توی ذهنت دادگاهیم کنی ازام یه محکوم به مرگ بسازی حلقه دار رو به گردنم بندازی صندلی رو بکشی ولی نمیتونی تفکرمو ازام بگیری اگه زنده موندم بازم پوست میندازم از یه جا موندن می ترسم میگی شعاره؟نه شعار نیست تبدیل به روزمرگیم شده یه چیزی که نمیتونم ازاش جدا شم منمو اون اون منه من اونم امید کامل در من نمرده میدونی که آخرین چیزی که میمیره امیده من هنوز امیدم نفس میکشه توی ذهنم دو راه رو واسه خودم متصور میشم و بهش خیلی فکر کردم یا از ایران میرم یا خودمو به زمین تقدیم میکنم از همون جایی که ازاش امدم،من از تکرار خَستم نمیخوام دوباره تشر ها رو بشنوم،مثل همه عشق رو تجربه نکردم بلد نبودم یا نشد رو نمیدونم ولی عشق رو خلاصه در همخوابگی برای پول یافتم نمیدونم خوبه یا بد من قاضی خوبی نیستم و نخواهم شد دوباره تلاش میکنم دوباره به بن بست خوردم دنبال یه راه راحتی واسه آروم گرفتن بین خاکها میکنم بر میگردم به زمین شاید درختی روی گورم سبز بشه میوه بده و سالها بعد بچه ای که هنوز به بن بست نرسیده از میوه هاش بخوره شاید شکم یه گرسنه رو سیر کنم حداحقل اون موقع مفیدم ولی تا امروز این حسو ندارم.


۱۳۹۴ مهر ۵, یکشنبه

خــانــه

در جستجوی مفهومِ خانه در این سو و آن در روان باشی قلبت آن سو و جسم ناپایدارت سویی دگر،در جریان باشد شب هنگام در آغازه مرگی کوتاه به هنگام پوشیدنِ چشم به روی عدسیِ زندگی خاطراتِ تکرار از گور سر برآورند کوچه ها خیابانها بوی عطر نانِ صبحگاهی تمام وجودت را بلرزاند و با چشمانی خیس در آغازِ طلوع سر از گور برآوری،ساعتت عقربه ها را به اشتباه یادآور شود.
گنجشکی مژده سر دهد صبح است ساقیا جام شرابی نمی خواهی؟با پلکهایی نیمه روشن با لبانی خشک تر از صحرایی باران ندیده زمزمه سر دهی ارغوانم آنجاست ارغوانم تنهاست... .

۱۳۹۴ مهر ۲, پنجشنبه

۱۲مـهـر برای دوست خوبم آیدا

‏مهر مهر مهری در دلت روشن است از آغاز تا پایانِ راه،لب خموشی فریاد زنان.مرا دوست بدارید،مرا دریابید!!!
قلبی رئوف زبانی گشاده دل نه از روی غرض نه،دل سپیدْ بلند پرواز در ظاهری فریبنده همراه با قلبی تپنده تر از مرکزِ سُرخِ خورشید،عاصی شده از خویش در اضطرابِ همیشگی،آیا تنها خواهم ماند؟پاسخهایی مبهم در سیاهی به دنبالِ ستاره ای درخشان،آیا او را می یابم؟پاسخ پاسخ پاسخ گیجو مبهم.
چشم بسته رها شده در گوشه تاریک زمین به اسم اتاق،شعله هایی در آینه تابیده به تخت نَوید بخش روزی نو را می دهد برخیز،هرگز نه هرگز آیدا جان دیر نیست با هر طلوع و غروب به زندگی سلامی دوباره بفرست و گرمای زمین را به آغوش بکش فردا و فرداها از آن توست،و امروز روز دوباره روییدنت.
زادروزت خـجـسـتـه بـاد بــانــوی احـسـاس با آرزوی بهترین ها.
آریـــآ

۱۳۹۴ شهریور ۲۰, جمعه

تهوع

از همه چیز و همه کس حس تهوع دارم از سگ گربه و آدمایی که تو سطل آشغال دنبال خوراک روزانه اشون می گردن،بیشتر از سطل آشغال متنفرم و حالم ازاش بهم میخوره از آدمایی که کمک کردن نمیدونن حالم بهم میخوره از خودم از بازیایی که با آدما میکنم حالم بهم میخوره من مریضم میدونم یکی به صراحت بهم گفت تو مریضی باید بری دکتر از حرفش حالم بهم میخوره که منو شناخته از این که دستم جلوش رو شده حالم بهم میخوره اینکه دیگه نمیخواد وارد بازی باهام شه حالم از خودم بهم میخوره از دکترا از روبند سفیدشون از مردک سوپری از اینا که تو فیس بوک توییتر تز میدن مثل خودم حالم بهم میخوره از نصیحت از گرسنگی کشیدن از مرگ سیاه پوستا به دلیل بی آبی و فقر از مهاجرای سوری که از جنگ فرار میکنن حالم بهم میخوره از زمین حالم بهم میخوره با اینکه دوستش دارم بازم حالم ازاش بهم میخوره از اون آقاهه که تاکسی داشت داشتم باهاش بازی میکردم حالم بهم میخوره آره من مریضم حالم از خودم اینکه وجود دارم بهم میخوره هی قی میکنم باز حس انزجار میاد و میگاد من از خودم حالم بهم میخوره.

۱۳۹۴ شهریور ۵, پنجشنبه

بهاره هدایت

شانه خالی کردن در مقابل استبداد همانا،از این ظلم به ظلم دیگر پریدن همانا،جویندگان آزادی راهی خسته دل را می پیمایند تا که از خاک به هیبتِ انسان در آیند،خدای خود شدن و دیگران را خدای خطاب کردن تا که همسوی و دوش به دوش به منزلگه مقصود رسیدن،قدرتِ واقعی را در دست گرفتن و با آن فریاد برآوردن و ریشه بی عدالتی را نه در شکلی پوپولیستی در هم دریدن.
همانا که جویندگان آزادی جویندگان طلایند،و جویندگان طلا هرگز از رویای خود کوتاه نمی آیند.
برای #بهاره_هدایت

۱۳۹۴ شهریور ۲, دوشنبه

د.ز.ن

در دستانش گسگسی احساس کرد و با خود اندیشید باید از بی تحروکی دستانش بخواب رفته باشند با چشم به دنبال ساعت می گشت حاضر نبود سرش را برای دیدن ساعت بچرخاند تخم چشم ها تا جایی که می شد به سمت راست متمایل شده بودند ولی فقط عقربه بزرگ که روی ۴ایستاده بود قابل مشاهده بود و عقربه کوچک را نمی دید نگاهی به پنجره انداخت یا باید ۵صبح یا ۶ بعدازظهر باشد برایش چندان اهمیتی نداشت دوباره به حالت قبل بازگشت بی آنکه سعی کند خواب رفتگی دستانش را از بین ببرد زیرا از این گسگس حس خوبی به او دست میداد،اندیشید من فقط قصابی دورو بر خودم نمی بینم وگرنه گوشت خوبی برای سلاخیم،لبخندی روی لبش جان گرفت صدای ناله کسی از بلندگوهای کامپیوتر بگوش میرسید یک صدای زجه مانند همراه با خش خش بلندگو که گویی زوارش از هم در رفته بود گوشی سمت راست روی زمین هشدار میداد که مرا به پریز برق وصل کن وگرنه خواهم مرد بی اعتناع به هر دو چشمهایش را بست و به صندوقچه ای که به یادگار به ارث برده بود فکر کرد روز قبل کامل محتویات داخلش را دیده بود و خود را در دیروز روبروی صندوقچه متصور شد درب صندوقچه را باز کرد و دانه به دانه وسایل را بیرون می کشید به ساعت جیبی برخورد کرد که مخصوص جلیقه ها بود با خود گفت آدما این روزا از این آشغالا دیگه استفاده نمی کنن پشت ساعت را وارسی کرد رویش اسم زنی به چشم میخورد نه این نباید زن آن مرحوم بوده باشد چون اسم با هیچ یک از زنهایی که در فامیل میشناخت مطابقت نداشت در آن زمان این مسئله سرسری گرفته بود تا امروز که آن اسم برایش تبدیل به مسئله ای بزرگ شده بود آن زن چه کسی می توانست باشد!در ذهن مشغول گشت زنی بین هر آنکه را که با آن مرحوم در ارتباط بود می گشت و به مورد خاصی بر نخورد سعی کرد از جا برخیزد و متوجه شد که پاهایش هم بخواب رفته اند پاهایش را به زمین گذاشت و و سوزش از تمام دست و پاهایش گذشت تا از حالت گوشتی مرده به انسانی نیمه مرده درآید موبایل را به برق زد و اسپیکر را خاموش کرد آرامشی در اتاق جان گرفته بود... .

۱۳۹۴ مرداد ۳۰, جمعه

مفلوک

گلوله ای رها شده در ذهن برای فراموشی!
حیوانی دستو پا بسته با زنجیر جاهلیت فریاد هایی بی امان برای به تسخیر کشیدن مادی ترین نیاز روزمرگی انسانی،خلاصه شدن در هیچ و خود را رهاییستن در پوچ برای بهشتی جاودانی،دو به دو شدن وتنها گریستن در اتاقی به شکل برزخ،بی امان بی هوییت چنگ برآوردن برای صمیمیت و دست خالی به خانه پوشالی بازگشتن،نجوا نجوا و نجواهایی در ذهن به پایان نگریستن و خود را مفلوک پنداشتن،فاتح هیچ قله ای شدن و دوباره و دوباره به پوست و گوشتی در فرسنگها دورتر چنگ انداختن و فریاد برکشیدن که پاسخی نیست مرا یاریم می رسانی؟
در کلامی خلاصه شده برگشت فریاد اینچنین بود،هرگز طبیبی فراتر از تو برای تو نبوده است به خود بازآی نمی بینی؟
دست به دامنش کشیدن چنگ به رویش انداختن که با گوشت و پوست تو کاری نبوده است مرا پوست و گوشتت ارزانی گرگان باد ای طبیب،تنها و تنها هم کلامی نیست مرا!من را دیگران انگاشتن با هر بار تمنا پس رفتن و در پایان تماس(تو را اینجا میخواهم در نزدیکی ام برای لمسیدن و از موهبتت سرشار شدن)
کاش می فهمیدند پاسخ دوستت دارم ای دوست برای خنثا کردن افکار است نه برای به زانو کشیدن بدن،سکوت و سکوت که پایان تمام اعتراضات من این است ای کاش کاردهایشان را جز برای تقسیم کردن محبت به روی یکدیگر نمی کشیدند.

۱۳۹۴ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

زمین

میدونی زمین قشنگه خیلی قشنگ وقتی از این سیاره به بیرون نگاه میکنی و می بینی که تا دور دستها هیچ جایی واسه حیات نیست وقتی میبینی مشتری به اون بزرگی طوفانهایی که روش در جریانه سرعتشون به ۱۰۰۰کیلومتر در ساعت میرسه و جایی برای زندگی نداره وقتی به اروپای مشتری نگاه میکنی که یه تیکه یخ خالیه وقتی به عطارد نگاه میکنی که یه تیکه فولاده که خورشید داره هر روز میسوزونتش وقتی به ماه نگاه میکنی که یه تیکه سنگه که میلیون ها ساله کسی روش قدم نذاشته و در مقابل آبشارها جنگل ها و اقیانوس های زمینو میبینی متوجه میشی که زمین قشنگه حتا قطب جنوبی که کسی توش زندگی نمیکنه جز پرنده هایی که نمیتونن پرواز کننو از ۱۲ماه سال نصفشو توی تاریکی مطلق سر میکنن آره زمین قشنگه منم ساکن زمینم اینجا خونه منه.

۱۳۹۴ مرداد ۲۴, شنبه

مثبت vs منفی

+ کسی که دیگرانو مسخره میکنه آدم کم ظرفیت و ضعیفی هستش!
- اگه طرف خودشو هم مسخره کنه چی؟
+ کسی که خودزنی میکنه بدون شک آدم بشدت خطرناک تریه!
- ولی اگه خودش بدونه قدرت کشتن یه پرنده رو هم نداره چی؟
+ پس زبان و قلمش باید خیلی مخرب باشه!
- شاید ولی خودش حس میکنه بالو پرشو بریدنو توی یه قفس پرتش کردن حتا زمینو هم بشکل قفس می بینه.
+ حتمن یه راهی پیدا میکنه و بعضی هم زندگیشونو از قفس پس میگیرن چون توی ذهنشون هزاران بار بهش فکر کردن!
- ...
+ادامه داد:مرگ رو به چشم پایان نمی بینن بیشتر واسشون رنگو بوی اعتراض داره!
- حتمن همین طوره (با لبهای بسته چشمهایی که کاشی ها رو میشمردند)
+ ولی به راحتی هم خم نمیشن هر بار که بخوان خمشون کنن مثل فولاد آب دیده قوی تر میشن تا یه روز تبدیل به کربن شن مگه نه؟
- (درحالی که سعی میکرد نگاهشو بدوزده با گوشه چشم نگاهی به مثبت انداخت و ادامه داد) ما انسانیم یه روز می شکنیم نشنیدی میگن تاریخ رو فاتحان مینویسن؟ما فاتح نیستیم چون همیشه توی یه قفس اسیریم ما می جنگیم ولی تاریخ بدست ما نوشته نمیشه.
+ تو درست میگی ولی میشه با لبهای بسته هم فریاد کشید با گوشها هم شنید مگه نه؟نمیشه؟
- چرا میشه ولی من الان نه میتونم بشنوم نه گوش بدم چون توی فریادهای خودم و صداهای دیگران هم کر شدم هم لال نمی بینی؟
+ تو باز به ظواهر توجه کردی به من بگو ببینم هنوز میتونی دستانو تکون بدی؟
- آره میتونم
+ بهم نشون بده این قلم این کاغذ بنویس من کرولال هستم.
- ولی نیستم
+ تو چند دقیقه پیش گفتی هستم نگفتی؟تو گفتی من از بس خودمو خوردم که دیگه نه میتونم بشنوم نه حرف بزنم ولی تو هیچ وقت نیاز نبوده که حرف بزنی تو میتونی تا آخر عمر کرولال بمونی و بنویسی، این قوی ترین سلاح توی دستای تو هستش مگه نه؟
- آره نیاز نیست حرف بزنم(در حالی که قلم و کاغذ رو از روی نیمکت پارک برمیداشت به سوی زندانی تنگ وتاریک تر گام کشید)

۱۳۹۴ مرداد ۱۱, یکشنبه

جدایی

نه چشمهای قشنگ نه صورت زیبا نه اندام قشنگ نه پول توی جیب هیچ کدوم ملاک نیست تا وقتی اونی که میخوای هم تو رو بخواد.

توییتر

توییترمو امروز بعد 4سال دی اکتیو کردم و دیگه بر نخواهم گشت احساس میکنم توی این 4سال تخلیه شدم و کفایت می کرد هرچی که بود و نبود رو گفتم امروز احساس سبکی بیشتری دارم فقط دلم واسه یه چیز تنگ میشه از اونجا که امروز باهاش خدافظی کردم شاید وقتی چند سال دیگه این پست رو میخونم باز یادش کنم ولی همه رفتنی هستن مگه نه؟از همون سلام اول میدونیم که یه روز باید واسه هم دست تکون بدیم و امروز وقت دست تکون دادن بود.
یاد این شعر افتادم که میگه:تو دستاتو تکون میدی همین جا آخره راهه داریم از هم جدا میشیم داریم میریم به بی راهه... .

۱۳۹۴ مرداد ۸, پنجشنبه

دانای اول!!!

نه مشخص نیست کی دانای اول بوده آخه هیچ وقت نفر اولی نبوده!!! یکم سخته پذیرفتنش که نفر اولی وجود نداشته ولی واقعیت محضه آدما فکر میکنن میفهمن ولی واقعیتش اینه که هیچی نمی فهمن بعضی سعی میکنن نشون بدن می فهمن ولی شب قبل خواب که دیگه نمیتونن خودشونو فریب بدن میدونن هیچ عن خاصی نیستن.

۱۳۹۴ مرداد ۷, چهارشنبه

زندگی کاف دار

زندگی ما تبدیل شده به زندگی کاف دار هر جا میریم یکی نخواد با زبونش حتمن با چشمش بهمون کافه رو میگه ما هم همین کارو با طرف می کنیم اون اعتماده از بین رفته همه تو فکر زدن همن کسی نمیگه بیا درست کنیم همه میخوان بزنن داغون کننو برن.

۱۳۹۴ مرداد ۵, دوشنبه

آدما

گاهگاهی از آدما فرار می کنم!
بیشتر وقتا تقاضایی ندارم و کاری که انجام میدمو دلی انجام میدم و انتظار فیدبکی ازشون ندارم ولی آدما بس از اینو اون خوردن که باورشون نمیشه قصد بدی نداری همش حس میکنن اگه داری محبت میکنی حتمن چیزی میخوای حس میکنم به منطقه جغرافیایی هم مربوطه آخه شنیدم تو کشورهای دیگه از این خبرا نیست مردم اعتماد میکنن ولی اینجا همه چیز برعکسه مردم حریص شدن از هیچکسو هیچی نمیگذرن گاهگاهی دلم میخواد برم و دیگه برنگردم حتا بنویسم جسدمو یا بسوزونن یا جای سنگ قبر واسم درخت بکارن که باز دوباره زندگی کنم البته میدونم درخت بودن هم سختی های خاص خودشو داره.

۱۳۹۴ تیر ۳۰, سه‌شنبه

حافظه تاریخی



آن من است او




و از این استبداد به آن استبداد پریدن بی آنکه حافظه تاریخی آنان را راهی کند،خوشحال و سرمست عده ای!و دیگرانی آلترناتیو در قعر دوزخی جانکاه بی امیدی و آینده ای باشد بعد از رهایی مردن در سرزمینی که هیچگاه با آن آشناپنداریشان نبوده و نیست.



۱۳۹۴ تیر ۲۹, دوشنبه

کلیسا/مسجد/مذهب

بعد از کشته شدن چندین نفر در آمریکا بدست پسرکی 21 ساله چندین کلیسا در آمریکا به آتش کشیده شد که این نمیتونه بی دلیل باشه مذهب همیشه وقتی فکر میکنه که کم آورده به خود زنی رو میاره تا خودشو مظلوم جا بزنه ولی هرگز اینگونه نبوده و نیست مذهب دستی فراتر از اینها در زندگی آدمها داره حتا در آمریکا که مذهب پررنگه مذهب در آمریکا مالیاتی برای پول هایی که مفت بدست میاره پرداخت نمیکنه و حتا مدرسه های خودشو داره و افکار خاص خودشو تو مخ مردم و بچه ها فرو میکنه درسته کشته شدن چند انسان کار نا پسندی هست و در هر جای جهان اتفاق بیوفته این حرکت زشت و کثیفه ولی مذهب هیچ وقت بیگناه نبوده و نیست حتا در ایران هم این حرکت انجام شده بوده.

آریا هستم یک دهن دریده

 آریا هستم جنوب ایران زندگی می کردم تا دست تقدیر منو از اون گوشه ساکت به مای خیالی خودم پرت کرد آرومم کم سروصدا و زیاد فکر میکنم سعی میکنم اینجا بنویسم ولی قول نمیدم.