۱۳۹۵ تیر ۵, شنبه

آرام خواب

کیسه ای بافته ام به غایت بزرگتر از حجم تنم که در آن غوطه ور باشم ولی تنگ است در هنگام دوختن بفکر روزنه ای برای تنفس نبوده ام دستانم یخ زده پشتم عرق کرده و لای پاهایم لزج شده شاید این آخرین نفس ها باشد co2 اکسیژن را با هر نفس در بر می گیرد نفس کشیدن کُند و در آخرین لحظات که نه میدانم هستم یا نه در چاله ای نورانی تمام خاطرات به روی شبکه چشمانم پرواز می کند از اولین سنگ که در خردسالی به سرم خورد،روز اول مدرسه،اولین سیلی معلم،اولین سیلی پدر،اولین بوسه،اولین سکس،اولین روز کاری و همه و همه ی اولین ها،نرون ها با سرعت بیشتری می میرند و راه خاطراتم را سد می کنند تا به آخرین گام میرسم که چگونه بفکر ساختنِ کیسه افتاده ام،قطره اشکی چَکان از گوشه راست چشم به روی گونه سر میخورد،هرگز ندانستم چرا،من خسته از تکرار آرام گرفته بودم.