۱۳۹۴ شهریور ۲, دوشنبه

د.ز.ن

در دستانش گسگسی احساس کرد و با خود اندیشید باید از بی تحروکی دستانش بخواب رفته باشند با چشم به دنبال ساعت می گشت حاضر نبود سرش را برای دیدن ساعت بچرخاند تخم چشم ها تا جایی که می شد به سمت راست متمایل شده بودند ولی فقط عقربه بزرگ که روی ۴ایستاده بود قابل مشاهده بود و عقربه کوچک را نمی دید نگاهی به پنجره انداخت یا باید ۵صبح یا ۶ بعدازظهر باشد برایش چندان اهمیتی نداشت دوباره به حالت قبل بازگشت بی آنکه سعی کند خواب رفتگی دستانش را از بین ببرد زیرا از این گسگس حس خوبی به او دست میداد،اندیشید من فقط قصابی دورو بر خودم نمی بینم وگرنه گوشت خوبی برای سلاخیم،لبخندی روی لبش جان گرفت صدای ناله کسی از بلندگوهای کامپیوتر بگوش میرسید یک صدای زجه مانند همراه با خش خش بلندگو که گویی زوارش از هم در رفته بود گوشی سمت راست روی زمین هشدار میداد که مرا به پریز برق وصل کن وگرنه خواهم مرد بی اعتناع به هر دو چشمهایش را بست و به صندوقچه ای که به یادگار به ارث برده بود فکر کرد روز قبل کامل محتویات داخلش را دیده بود و خود را در دیروز روبروی صندوقچه متصور شد درب صندوقچه را باز کرد و دانه به دانه وسایل را بیرون می کشید به ساعت جیبی برخورد کرد که مخصوص جلیقه ها بود با خود گفت آدما این روزا از این آشغالا دیگه استفاده نمی کنن پشت ساعت را وارسی کرد رویش اسم زنی به چشم میخورد نه این نباید زن آن مرحوم بوده باشد چون اسم با هیچ یک از زنهایی که در فامیل میشناخت مطابقت نداشت در آن زمان این مسئله سرسری گرفته بود تا امروز که آن اسم برایش تبدیل به مسئله ای بزرگ شده بود آن زن چه کسی می توانست باشد!در ذهن مشغول گشت زنی بین هر آنکه را که با آن مرحوم در ارتباط بود می گشت و به مورد خاصی بر نخورد سعی کرد از جا برخیزد و متوجه شد که پاهایش هم بخواب رفته اند پاهایش را به زمین گذاشت و و سوزش از تمام دست و پاهایش گذشت تا از حالت گوشتی مرده به انسانی نیمه مرده درآید موبایل را به برق زد و اسپیکر را خاموش کرد آرامشی در اتاق جان گرفته بود... .

هیچ نظری موجود نیست: