۱۳۹۴ آبان ۲۵, دوشنبه

روتین

گاهی از خودم حالم بهم میخوره از اینکه حس میکنم میدونم به انزجار میرسم خودمو فحش میدم گاهی تز میدم از اینکه تز میدم حالم بهم میخوره دلم میخواد همه چیزو بشورم بذارم کنار بیشتر وقتا حس بیهودگی می کنم میشنوی دکتر؟
آره
به همه چیز چنگ زدم به مذهب به زیر شاخه هاش چنگ زدم عرفان،انواعشون منو ارضا نمی کنن حرفهام پیش خودت میمونه دکتر؟
آره ادامه بده
از خدایی که میگن هستش ولی انگار نیستش حالم بهم میخوره از چپ راست ها حالم بهم میخوره ولی جاکشا منو تو دسته بندی ها چپ صدا میکنن از اینکه تو دسته بندی هاشون باشم حالم بهم میخوره دکتر درسته میگن انسان موجودی اجتماعیه؟
درسته منظور؟
پس چرا من خودمو اجتماعی نمی بینم؟چرا نمی تونم دل ببندم عاشق شم؟مرگم چیه؟یعنی اجتماعی نیستم؟دکتر من از خانوما حالم بهم میخوره از صداشون حرفهاشون نیازهاشون منکر این نمیشم که به سکس نیاز دارم ولی وقتی قراره خو بگیرم این خو گرفتن حال منو بد میکنه حس اسیری بهم میده انگار خرخرمو گرفتن من به واژه ازدواج فوبیا پیدا کردم از اینکه با موجودی دیگه یجا باشم تا زمانی که نمیدونم کی!حالم بهم میخوره از اینکه باید قرارداد ببندم حالم بهم میخوره از جنگ سیاست مذهب از ایدئولوژی ها حالم بهم میخوره از اینکه خون کسی رو ببینم که بیخود رو زمین ریخته از اینکه حیوونی بی جهت بمیره یا درختی بی منطق قطع بشه به انزجار میرسم بنظرت من به قرص به مراقبت به بستری شدن احتیاج دارم؟اگه راهی رو میشناسی که بهم بگی بتونم مثل بقیه زندگی کنم تا تموم شه بهم بگو ازاش استقبال میکنم چطور میشه شاد بود؟میگن باید شادی رو بوجود بیاری یه سوال چرا باید شاد باشم؟که احساس تنهایی یا تهی بودن نکنم؟میشنوی دکتر؟
آره میخوای ادامه بدی؟
نمیدونم کافیه؟
خودت چی حس میکنی؟
هنوز وقت دارم؟
وقت؟بهش اهمیت میدی؟
آره میگن مهمه بعضی واسشون مهمه چرا واسشون مهمه؟
خودت چی فکر میکنی؟
من؟من فکر میکنم چون امید دارن واسشون مهمه اینکه میدونن اگه تلفش کنن شاید دیگه برنگرده.
واسه تو مهمه؟
واسه من؟نه پابند زمان نیستم از وقتی فهمیدم ته همه چیز مرگِ نه زیاد پیگیرش نیستم فکر می کنی اگه جای دیگه دنیا میومدم باز همین افکار سراغم میومد؟
نمیشه به قطع گفت شرایط امروزمون ریشه در گذشته ما داره به چیزهایی که در کودکی واسمون اتفاق افتاده از کودکیت بگو چطور بود؟
تو یک کلام منزوی بودم فقط تخیل کردم بعد که بزرگتر شدم خیلی خوندمو حس میکنم امروز منزوی تر از گذشته هستم اینکه حس نیاز به کسی ندارم منت نمی کشم حاضرم از گرسنگی یا تشنگی بمیرم ولی واسش التماس نکنم همیشه بخودم گفتم چیزی که با منت بدست بیاد ارزش ۲شاهی نداره از آدمهایی که به چشم ترحم بهم نگاه کنن در یک آن متنفر میشم و رابطمو باهاشون قطع میکنم و دیگه بهشون بر نمی گردم راستی یکی بود خوب بود یعنی بود الان دیگه نیست خودم گند زدم فک کردم مثل بقیه است بعد که فهمیدم خوبه کار از کار گذشته بود اون از من متنفر شده بود باورت میشه دکتر؟
کی بود یه ده دقیقه دیگه وقت داری
وقت؟اها همونی که مهمه،آره می گفتم الان نیست دیگه از هم دور بودیم گفت یکی رو میخوام نزدیکم باشه باهاش رو در رو صحبت کنم منم ازاش دور بودم بعد رفتارمم باهاش خوب نبود گربه ای برخورد کردم ۴روز یه بار رفتم سراغش بعد مثل گاو نه سلامی نه احوال پرسی رفتم حرفایی که تو سرم سنگینی می کرد یا واسم سوال شده بودو ازاش پرسیدم بعد باز مثل گاو بدون خدافظی چیزی رهاش کردم الان بهش فکر میکنم می بینم چقدر منزجر کننده بودم واسش آدم خوبیه زبون بفهمه ولی دیگه نیستش مهم نی چند بارم سعی کردم دلشو بدست بیارم ولی به گذشته شومی که پشت سر گذاشته بودم نگاه می کرد هیچ جوره نمی تونست منو ببخشه بهش حق میدم تمومم؟
آره داره ۵ میشه برو سعی کن کمتر فکر کنی خودتو مشغول کن هرجا دیدی خیلی سخت شد یا به انزجار رسیدی از این قرص که مینویسم بخور خوب میشی ولی موقتِ.
باشه مرسی فهموندی آنرمالم حداحقل واقعیتِ،باید هضمش کنم... .

هیچ نظری موجود نیست: