۱۳۹۴ آبان ۲۷, چهارشنبه

مکتوب

گاهی پریدن را به ذهن بپروران بی آنکه نگاهت به ارتفاع باشد،خشک باش خالی سیقلی باش لیز پوچ باش تهی ولی دوست بدار بی تنفس ببوس همانند قلبی در ثانیه از دور دوست بدار!،اما دوست بدار بی عشق زمین می خشکد،پلک هایت را روبروی شب بگیر چه می بینی؟به اصوات خالی که زمین از آن بی بهره است بی اندیش خون چکه چکه از گوش؟صدای مردم بی لبخندی ست که عشق را بر روی در توالت های گورستانِ مه آلود نوشته اند.
بازآی نمیخواهی؟تو محکوم به شنیدنِ صدای خودی نمی خواهی؟
خود را مکتوبی تصویر کن،که به شهری تازه تسخیر شده به دست شیطان فتاده است،نهست کنی؟نه نمی توانی،در خود گم گشته ای،تو چهار میخ به دیوار سنگیه قدیمی آویزانی،جامه ات از آب دهانِ مردم بی لبخند زرد است چه می کنی؟از که مدد می جویی؟اینان عشق را در فاضلاب ریخته اند صدای سیفون را می شنوی؟ تو تنها تنها مکتوبی چه می کنی؟از که مدد می خواهی؟

هیچ نظری موجود نیست: