۱۳۹۴ آبان ۶, چهارشنبه

گروهها

ایرانیا بشدت روی اسلام حساس شدن جامعه تقریبن سه دسته شده بعضی تا اسم اسلام میاد شروع به فحاشی میکنن که اینا به پدر مادرت تجاوز کردن کتابو تو حلقت فرو کردن بعضی نرم ترن عقاید سطحی دارن و توی نوشته هاشون خدا واسشون موجودی هستش که باهاش دردو دل میکنن و گزینه آخر بنظرم فریب خوردگان هستن کسانی که ازاشون استفاده ابزاری میشه واسه منافع مذهب.
خودمو تو این ۳کتگوری نمی بینم چون دسته بندی واسم بی معنی شده نمیخوام یا بهتره بگم نمیتونم جز گروهها باشم من به یه طرف پرت شدم ولی میدونم تنها نیستم و نمیخوامم کسایی که مثل خودم هستن رو بشناسم.

۱۳۹۴ آبان ۳, یکشنبه

خواب

من خواب دیده ام خوابی زشت بشدت زشت کریح کثیف که در خیال هیچ انسانی نمی گنجد خواب دیده ام در خانه ای پوشالی به روی صندلی چوبی نشسته ام در اطرافم پنجره هایی ست که نور خورشید را به داخل خانه راهنمایی می کنند، صدای جوشکاری می آید کوچک ترین پنجره با تخته فلزی پوشانده میشود و جوشکار به جوش دادن پنجره خانه ام مشغول میشود با خود می اندیشم من هنوز ۴پنجره بزرگتر دارم از صندلیم تکان نمیخورم دلیلش را نمیدانم! چرا به بستن پنجره معترض نمیشوم؟سیگاری آتش میکنم کهنه کتابی بر میدارم به سمت بزرگترین پنجره کتاب را به دست می گیرم و مشغول مطالعه میشوم سیگار به نیمه رسیده که جوشکار به بستن پنجره دوم روی می آورد!
خواب دیده ام خوابی کثیف بشدت کثیف،کریح که در تخیل هیچ انسانی نمی گنجد،پنجره دوم به خوبی جوشکاری شده نیمی از کتاب ۷۰صفحه ای را خوانده ام جوشکار به پنجره سوم و چهارم حمله می کند فضای اتاق سنگین شده نفس کشیدن سخت،دود سیگار در اتاق مبحوس روزنه آخر،باید بیدار شوم باید فریاد بکشم باید گریه کنم نه نه نه من گریه نمی کنم باید برخیزم باید اعتراض کنم آه زمین رو به سردی میرود صدای جابجایی پله به گوش میرسد آیا جوشکار برای بستن پنجره آخر کمر بسته!؟
عرق کرده ام تمام لباسم خیس است داد کشیده ام؟نمیدانم از خواب پریده ام؟نمیدانم دستانم می لرزد پاهایم سست شده به سمت پنجره میدوم پنجره را باز میکنم نفسی عمیق میکشم که ریه هایم را پر کند فریاد میکشم و فریاد میکشم.
من خوب میشوم من نرم میشوم من رام میشوم آرام میشوم سرطان بگیرو بمیر... .

۱۳۹۴ آبان ۱, جمعه

گاهگاهی

گاهگاهی باید نوشت:
از خاطراتی که در حال فروپاشی اند،از خاطرات کبود که رنگشان به دست تاریخ از دست داده اند از عبور نوشت از جاده یخ زده از دوچرخه ای کرایه شده به دست مهاجری عرب که برای حفظ جانش راهی کوهستانی غریب شده است.
گاهگاهی باید نوشت تا خط نمیرد تا انسان بِــمــانَــد.

۱۳۹۴ مهر ۲۸, سه‌شنبه

عنان از کف داده و رفته

عنان از کف داده و رفته
تهی دستی،زبان بسته
سرش پایین دلش رفته
زمین از تنهاییش خسته
گنجی از فرط بی مایی،عنان از کف داده و رفته سنخگویی زبان بسته سرت پایین دلت رفته زمین از تنهاییت خسته زبان بگشای لب تا لب زمین خیس است لامصب.

۱۳۹۴ مهر ۲۲, چهارشنبه

چرا باید نوشت؟

هیچکس نمیدونه چرا باید نوشت شاید تنها راه رهایی از افکاره شاید ذهن دیگه جایی برای انبار کردن احساساتش نداره و ازات میخواد که همه رو بریزی بیرون ولی میدونم خاطرات رو نوشتن خلاصه در امروز ما نیست از زمان غار نشینی وجود داشته از وقتی مردم هنوز خطی برای نوشتن نداشتن اونا هم یجور از افکارشون که توی سرشون لول میخورده خلاص میشدن روی دیوار نقاشیش می کردن راستی کسی این نوشته رو روزی میخونه؟روزی که من دیگه وجود ندارم؟منظورم هزار سال یا دوهزار سال دیگه است شایدم نه شاید همه نت از بین بره و فقط این یه نوشته بمونه که اونا چاپش کنن یا رو یه لوح نوری قرارش بدن توی موزه و به بچه های دوهزار سال دیگه نشونش بدن و بگن ببینید این فرد که اینو نوشته یه پارسی زبان بوده دوهزار سال پیش چندصد زبان وجود داشته که ۱۰۰میلیون نفر به این زبان سخن می گفتن ولی امروز دیگه وجود نداره و فقط خط و زبان ما باقی مونده و اونها با دقت به این چرتو پرتهایی که من نوشتم خیره میشن و میگن اوه چه باحال و بعد میرن سر یه چیز قدیمی دیگه کی میدونه دوهزار سال دیگه قراره چه اتفاقی بیوفته ما تیری در تاریکی میندازیم و به بچه های ۲هزار سال دیگه پیامی رو میرسونیم اگه اینو خوندید بدونید در دوران من زندگی خیلی سخت بود ما تازه دویست سال بودش که شروع کرده بودیم به تفکر و باهاش میلیونها انسان رو توی جنگ های جهانی از بین برده بودیم اگه این نوشته رو می خونید مرزها رو بردارید و در کنار هم زندگی کنید.

۱۳۹۴ مهر ۱۲, یکشنبه

دو راهی

گاهی احساس میکنم باید این زندگی رو تموم کنم چون یکی مثل منو اینجا نمیخوان من واسه این جامعه مفید نیستم یعنی اونجوری که میخوام نمی تونم باشم این حرف کسشعره که آدم تو محدودیت ها ستاره میشه فقط ۵درصد ستاره میشن بقیه می گندنو خراب میشن خیلی سعی کردم از ایران برم یه کشوری مثل انگلیس یا سوئد یه جا که واسه افکارم از کار بیرونم نکنن یا تشرنزن که تو از ما نیستی من اروپاییا رو بهتر میفهمم تو اسمشو بذار کسی که مورد تهاجم فرهنگی قراره گرفته درسته درست حدس زدی بقول معروف جاج می تو نمیخوای تفکر کنی چون قضاوت کردن آسونتره منم جای تو بودم می فهممت منم پا به پای تو واسه خرافاتی که یه عمر تو سرم کردن گریه کردم حتا با خطبه های ۷۷ گریه کردم خر بودم میدونم گول خوردم میدونم می پرسی چرا انقدر دیر فهمیدی؟من معلم نداشتم من کسی رو نداشتم خودم خوندم خوندم خوندم تا امروز اینجام بارها پوست انداختم تا امروز اینجام تو میتونی قضاوتم کنی توی ذهنت دادگاهیم کنی ازام یه محکوم به مرگ بسازی حلقه دار رو به گردنم بندازی صندلی رو بکشی ولی نمیتونی تفکرمو ازام بگیری اگه زنده موندم بازم پوست میندازم از یه جا موندن می ترسم میگی شعاره؟نه شعار نیست تبدیل به روزمرگیم شده یه چیزی که نمیتونم ازاش جدا شم منمو اون اون منه من اونم امید کامل در من نمرده میدونی که آخرین چیزی که میمیره امیده من هنوز امیدم نفس میکشه توی ذهنم دو راه رو واسه خودم متصور میشم و بهش خیلی فکر کردم یا از ایران میرم یا خودمو به زمین تقدیم میکنم از همون جایی که ازاش امدم،من از تکرار خَستم نمیخوام دوباره تشر ها رو بشنوم،مثل همه عشق رو تجربه نکردم بلد نبودم یا نشد رو نمیدونم ولی عشق رو خلاصه در همخوابگی برای پول یافتم نمیدونم خوبه یا بد من قاضی خوبی نیستم و نخواهم شد دوباره تلاش میکنم دوباره به بن بست خوردم دنبال یه راه راحتی واسه آروم گرفتن بین خاکها میکنم بر میگردم به زمین شاید درختی روی گورم سبز بشه میوه بده و سالها بعد بچه ای که هنوز به بن بست نرسیده از میوه هاش بخوره شاید شکم یه گرسنه رو سیر کنم حداحقل اون موقع مفیدم ولی تا امروز این حسو ندارم.