۱۳۹۴ مرداد ۳۰, جمعه

مفلوک

گلوله ای رها شده در ذهن برای فراموشی!
حیوانی دستو پا بسته با زنجیر جاهلیت فریاد هایی بی امان برای به تسخیر کشیدن مادی ترین نیاز روزمرگی انسانی،خلاصه شدن در هیچ و خود را رهاییستن در پوچ برای بهشتی جاودانی،دو به دو شدن وتنها گریستن در اتاقی به شکل برزخ،بی امان بی هوییت چنگ برآوردن برای صمیمیت و دست خالی به خانه پوشالی بازگشتن،نجوا نجوا و نجواهایی در ذهن به پایان نگریستن و خود را مفلوک پنداشتن،فاتح هیچ قله ای شدن و دوباره و دوباره به پوست و گوشتی در فرسنگها دورتر چنگ انداختن و فریاد برکشیدن که پاسخی نیست مرا یاریم می رسانی؟
در کلامی خلاصه شده برگشت فریاد اینچنین بود،هرگز طبیبی فراتر از تو برای تو نبوده است به خود بازآی نمی بینی؟
دست به دامنش کشیدن چنگ به رویش انداختن که با گوشت و پوست تو کاری نبوده است مرا پوست و گوشتت ارزانی گرگان باد ای طبیب،تنها و تنها هم کلامی نیست مرا!من را دیگران انگاشتن با هر بار تمنا پس رفتن و در پایان تماس(تو را اینجا میخواهم در نزدیکی ام برای لمسیدن و از موهبتت سرشار شدن)
کاش می فهمیدند پاسخ دوستت دارم ای دوست برای خنثا کردن افکار است نه برای به زانو کشیدن بدن،سکوت و سکوت که پایان تمام اعتراضات من این است ای کاش کاردهایشان را جز برای تقسیم کردن محبت به روی یکدیگر نمی کشیدند.

هیچ نظری موجود نیست: