۱۳۹۴ شهریور ۵, پنجشنبه

بهاره هدایت

شانه خالی کردن در مقابل استبداد همانا،از این ظلم به ظلم دیگر پریدن همانا،جویندگان آزادی راهی خسته دل را می پیمایند تا که از خاک به هیبتِ انسان در آیند،خدای خود شدن و دیگران را خدای خطاب کردن تا که همسوی و دوش به دوش به منزلگه مقصود رسیدن،قدرتِ واقعی را در دست گرفتن و با آن فریاد برآوردن و ریشه بی عدالتی را نه در شکلی پوپولیستی در هم دریدن.
همانا که جویندگان آزادی جویندگان طلایند،و جویندگان طلا هرگز از رویای خود کوتاه نمی آیند.
برای #بهاره_هدایت

۱۳۹۴ شهریور ۲, دوشنبه

د.ز.ن

در دستانش گسگسی احساس کرد و با خود اندیشید باید از بی تحروکی دستانش بخواب رفته باشند با چشم به دنبال ساعت می گشت حاضر نبود سرش را برای دیدن ساعت بچرخاند تخم چشم ها تا جایی که می شد به سمت راست متمایل شده بودند ولی فقط عقربه بزرگ که روی ۴ایستاده بود قابل مشاهده بود و عقربه کوچک را نمی دید نگاهی به پنجره انداخت یا باید ۵صبح یا ۶ بعدازظهر باشد برایش چندان اهمیتی نداشت دوباره به حالت قبل بازگشت بی آنکه سعی کند خواب رفتگی دستانش را از بین ببرد زیرا از این گسگس حس خوبی به او دست میداد،اندیشید من فقط قصابی دورو بر خودم نمی بینم وگرنه گوشت خوبی برای سلاخیم،لبخندی روی لبش جان گرفت صدای ناله کسی از بلندگوهای کامپیوتر بگوش میرسید یک صدای زجه مانند همراه با خش خش بلندگو که گویی زوارش از هم در رفته بود گوشی سمت راست روی زمین هشدار میداد که مرا به پریز برق وصل کن وگرنه خواهم مرد بی اعتناع به هر دو چشمهایش را بست و به صندوقچه ای که به یادگار به ارث برده بود فکر کرد روز قبل کامل محتویات داخلش را دیده بود و خود را در دیروز روبروی صندوقچه متصور شد درب صندوقچه را باز کرد و دانه به دانه وسایل را بیرون می کشید به ساعت جیبی برخورد کرد که مخصوص جلیقه ها بود با خود گفت آدما این روزا از این آشغالا دیگه استفاده نمی کنن پشت ساعت را وارسی کرد رویش اسم زنی به چشم میخورد نه این نباید زن آن مرحوم بوده باشد چون اسم با هیچ یک از زنهایی که در فامیل میشناخت مطابقت نداشت در آن زمان این مسئله سرسری گرفته بود تا امروز که آن اسم برایش تبدیل به مسئله ای بزرگ شده بود آن زن چه کسی می توانست باشد!در ذهن مشغول گشت زنی بین هر آنکه را که با آن مرحوم در ارتباط بود می گشت و به مورد خاصی بر نخورد سعی کرد از جا برخیزد و متوجه شد که پاهایش هم بخواب رفته اند پاهایش را به زمین گذاشت و و سوزش از تمام دست و پاهایش گذشت تا از حالت گوشتی مرده به انسانی نیمه مرده درآید موبایل را به برق زد و اسپیکر را خاموش کرد آرامشی در اتاق جان گرفته بود... .

۱۳۹۴ مرداد ۳۰, جمعه

مفلوک

گلوله ای رها شده در ذهن برای فراموشی!
حیوانی دستو پا بسته با زنجیر جاهلیت فریاد هایی بی امان برای به تسخیر کشیدن مادی ترین نیاز روزمرگی انسانی،خلاصه شدن در هیچ و خود را رهاییستن در پوچ برای بهشتی جاودانی،دو به دو شدن وتنها گریستن در اتاقی به شکل برزخ،بی امان بی هوییت چنگ برآوردن برای صمیمیت و دست خالی به خانه پوشالی بازگشتن،نجوا نجوا و نجواهایی در ذهن به پایان نگریستن و خود را مفلوک پنداشتن،فاتح هیچ قله ای شدن و دوباره و دوباره به پوست و گوشتی در فرسنگها دورتر چنگ انداختن و فریاد برکشیدن که پاسخی نیست مرا یاریم می رسانی؟
در کلامی خلاصه شده برگشت فریاد اینچنین بود،هرگز طبیبی فراتر از تو برای تو نبوده است به خود بازآی نمی بینی؟
دست به دامنش کشیدن چنگ به رویش انداختن که با گوشت و پوست تو کاری نبوده است مرا پوست و گوشتت ارزانی گرگان باد ای طبیب،تنها و تنها هم کلامی نیست مرا!من را دیگران انگاشتن با هر بار تمنا پس رفتن و در پایان تماس(تو را اینجا میخواهم در نزدیکی ام برای لمسیدن و از موهبتت سرشار شدن)
کاش می فهمیدند پاسخ دوستت دارم ای دوست برای خنثا کردن افکار است نه برای به زانو کشیدن بدن،سکوت و سکوت که پایان تمام اعتراضات من این است ای کاش کاردهایشان را جز برای تقسیم کردن محبت به روی یکدیگر نمی کشیدند.

۱۳۹۴ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

زمین

میدونی زمین قشنگه خیلی قشنگ وقتی از این سیاره به بیرون نگاه میکنی و می بینی که تا دور دستها هیچ جایی واسه حیات نیست وقتی میبینی مشتری به اون بزرگی طوفانهایی که روش در جریانه سرعتشون به ۱۰۰۰کیلومتر در ساعت میرسه و جایی برای زندگی نداره وقتی به اروپای مشتری نگاه میکنی که یه تیکه یخ خالیه وقتی به عطارد نگاه میکنی که یه تیکه فولاده که خورشید داره هر روز میسوزونتش وقتی به ماه نگاه میکنی که یه تیکه سنگه که میلیون ها ساله کسی روش قدم نذاشته و در مقابل آبشارها جنگل ها و اقیانوس های زمینو میبینی متوجه میشی که زمین قشنگه حتا قطب جنوبی که کسی توش زندگی نمیکنه جز پرنده هایی که نمیتونن پرواز کننو از ۱۲ماه سال نصفشو توی تاریکی مطلق سر میکنن آره زمین قشنگه منم ساکن زمینم اینجا خونه منه.

۱۳۹۴ مرداد ۲۴, شنبه

مثبت vs منفی

+ کسی که دیگرانو مسخره میکنه آدم کم ظرفیت و ضعیفی هستش!
- اگه طرف خودشو هم مسخره کنه چی؟
+ کسی که خودزنی میکنه بدون شک آدم بشدت خطرناک تریه!
- ولی اگه خودش بدونه قدرت کشتن یه پرنده رو هم نداره چی؟
+ پس زبان و قلمش باید خیلی مخرب باشه!
- شاید ولی خودش حس میکنه بالو پرشو بریدنو توی یه قفس پرتش کردن حتا زمینو هم بشکل قفس می بینه.
+ حتمن یه راهی پیدا میکنه و بعضی هم زندگیشونو از قفس پس میگیرن چون توی ذهنشون هزاران بار بهش فکر کردن!
- ...
+ادامه داد:مرگ رو به چشم پایان نمی بینن بیشتر واسشون رنگو بوی اعتراض داره!
- حتمن همین طوره (با لبهای بسته چشمهایی که کاشی ها رو میشمردند)
+ ولی به راحتی هم خم نمیشن هر بار که بخوان خمشون کنن مثل فولاد آب دیده قوی تر میشن تا یه روز تبدیل به کربن شن مگه نه؟
- (درحالی که سعی میکرد نگاهشو بدوزده با گوشه چشم نگاهی به مثبت انداخت و ادامه داد) ما انسانیم یه روز می شکنیم نشنیدی میگن تاریخ رو فاتحان مینویسن؟ما فاتح نیستیم چون همیشه توی یه قفس اسیریم ما می جنگیم ولی تاریخ بدست ما نوشته نمیشه.
+ تو درست میگی ولی میشه با لبهای بسته هم فریاد کشید با گوشها هم شنید مگه نه؟نمیشه؟
- چرا میشه ولی من الان نه میتونم بشنوم نه گوش بدم چون توی فریادهای خودم و صداهای دیگران هم کر شدم هم لال نمی بینی؟
+ تو باز به ظواهر توجه کردی به من بگو ببینم هنوز میتونی دستانو تکون بدی؟
- آره میتونم
+ بهم نشون بده این قلم این کاغذ بنویس من کرولال هستم.
- ولی نیستم
+ تو چند دقیقه پیش گفتی هستم نگفتی؟تو گفتی من از بس خودمو خوردم که دیگه نه میتونم بشنوم نه حرف بزنم ولی تو هیچ وقت نیاز نبوده که حرف بزنی تو میتونی تا آخر عمر کرولال بمونی و بنویسی، این قوی ترین سلاح توی دستای تو هستش مگه نه؟
- آره نیاز نیست حرف بزنم(در حالی که قلم و کاغذ رو از روی نیمکت پارک برمیداشت به سوی زندانی تنگ وتاریک تر گام کشید)

۱۳۹۴ مرداد ۱۱, یکشنبه

جدایی

نه چشمهای قشنگ نه صورت زیبا نه اندام قشنگ نه پول توی جیب هیچ کدوم ملاک نیست تا وقتی اونی که میخوای هم تو رو بخواد.

توییتر

توییترمو امروز بعد 4سال دی اکتیو کردم و دیگه بر نخواهم گشت احساس میکنم توی این 4سال تخلیه شدم و کفایت می کرد هرچی که بود و نبود رو گفتم امروز احساس سبکی بیشتری دارم فقط دلم واسه یه چیز تنگ میشه از اونجا که امروز باهاش خدافظی کردم شاید وقتی چند سال دیگه این پست رو میخونم باز یادش کنم ولی همه رفتنی هستن مگه نه؟از همون سلام اول میدونیم که یه روز باید واسه هم دست تکون بدیم و امروز وقت دست تکون دادن بود.
یاد این شعر افتادم که میگه:تو دستاتو تکون میدی همین جا آخره راهه داریم از هم جدا میشیم داریم میریم به بی راهه... .