۱۳۹۵ مرداد ۳۰, شنبه

کشیش

از خدا رانده شده بودم دست به دامان شیطان بودم، شیطان مرا نمیخواست لکه ننگی به دامنش بودم،در کج و قوس زمان گم شدم،همانند مرتازی با دخمه ای سفالی در کنار کلیسا آرام گرفتم ناقوس بصدا درآمد کشیشی از سر بی ایمانی به در کلیسا آمد فریاد کشید هــیچ کــس نبود؟صورتش را ندیدم،عریان به اتاق اعتراف رفتم روزنه ای باز شد(میشنوم)من همان لکه ننگی بودم که پدر رانده بود و برادر نمیخواست،در این زمان گوش شنوایی مرا پذیرا بود.
آرام گرفته بودم هماننده نوزادی در گهواره لحظات برای من با سرعت و برای کشیش با سختی میگذشت او ناچار بود بشنود من او‌ را محکوم به شنیدن کرده بودم،خودخواه؟آری
خفگی سالیان ممتد اجازه تفکر به اینکه چه بر سر کشیش می آمد را نمیداد،گاهی سکوت بود طولانی، نکند مرده باشد؟نکند نمی شنود؟
و در لحظه انفجار
کشیش لب به سخن گشود،نه برای تو از دستان من کمکی بر نمی آید به نزدشان برگرد.
در کمال ناباوری روزنه بسته شده بود،کشیش رفته بود رنگین کمانی سیاه در پس زمینه خاکستری آسمان را پوشانیده بود لخت و عور هماننده بیابان در جاده ای که با قدم هایم می ساختم برای یافتنِ دریچه ای دیگر راه افتادم و با خود تکرار میکردم که من دریچه ام را کُشتم،من نهالی را که در دلم جوانه زده بود خُشکاندم.

هیچ نظری موجود نیست: